آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

شب بلند یلدا

آنگاه که  تولد دختری بیگناه مایه ننگ اعراب بود آنگاه که زندگی برای دخترکان ساعتی چند .........بطول نمی انجامید. نیاکان ما بلند ترین شب سال ؛ یلدا شب تولد مینو ؛ الهه زن میترا ، را شب زنده داری میکردند این شب و همه شبهای پرستاره ایرانی ، پیشکش شما دوستان . آرزو دارم در پس یلدای زندگیتان زایش خورشید را .     ***دخملکم  شب یلدایت مبارک ***   ...
30 آذر 1390

یه صبح آفتابی و قشنگ تو آخرین روزای پاییز

امروز 28 آذر ماه آخرین روزای قشنگ پاییز رو پشت سر میگذاریم و به ماه زیبای دی تو یه زمستون سرد نزدیک میشیم ماه دخمل خوشگلم که متولد میشه و قرار یه خانم خوشگل بشه . دو روز دیگه شب یلداست و هنوز برنامه مون مشخص نیست سپیده جون اصرار داره اونجا بریم و از طرف دیگه هم شاید بریم خونه عمه بابا ؛ امروز صبح هوا خیلی قشنگ و آفتابی بود تصمیم گرفتم با دخمل خوشگلم بریم بیرون یه دور بزنیم و چون نزدیک ترین جا هفت حوضه رفتیم اونجا و خیابونها رو بالا و پایین کردیم و طبق معمول بیرون مساوی شد با خریدکردن . برگشتنی رفتیم میدون هفت حوض و خواستم اونجا پیادت کنم ولی ترسیدم دیگه سوار کالسکه نشی ولی خیلی ناراحت بودم آخه دخملم شیطونه چیکار کنم خدایا . ...
28 آذر 1390

عاشق عکس

نمیدونم شاید تقصیر خودمه که شما اینقدر عاشق عکس شدی و میخوای دوربین رو همش از دست مامان بگیری و سر آخر هم احتمالا خرابش کنی و این رو میدونم که دخمل کوچولوم عاشق عکس گرفتنه چه از خودش و چه دیگران ( البته بلد نیستی و میخوای اداش رو در بیاری ) امروز صبح دخمل خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی و مشغول نقاشی شدی و بعد ناهار کلاهت رو سرت کردی و تا گفتم مامانی ازت عکس بگیرم زود ژست گرفتی من عاششششششششششششششقتم ولی بعدش ..........وای خدا دوربین رو از دستم گرفتی و کلی باهاش ور رفتی و وقتی خواستم ازت بگیرم یه قشقری براه انداختی بیا وببین . راستی امروز یه حرکت خیلی ناز کردی و دلم رو بردی : داشتم بهت صبحونه میدادم همش میرختی رو خودت ...
26 آذر 1390

جمعه

دخملی دیگه بزرگ شدی و این احساس داره مامان رو از خوشحالی دیوونه میکنه شاید کمی شیطنت و اذیتهات منو عصبانی کنه ولی وقتی با خودم فکر میکنم هیچ چیزی به اندازه بزرگ و خانم شدن تو خارق العاده نیست و این شیطنتها هم جزیی از این مرحله هاست که میگذره کم کم داری حرف میزنی و هر چی میگیم قشنگ تلفظ میکنی الان دیگه اسم همه رو میدونی و با بابایی بزرگی و دایی حسن قشنگ تلفنی حرف میزنی دیگه برای درخواستهات جمله های کوتاه بکار میگیری ؛ دیگه دوست داری شبا پیش بابایی جون یا بقول خودت پدرام بخوابی و روزا از من میپرسی پدرام کجایی؟ عاشق این مدل حرف زدنت هستم یه روز ی میرسه که حسرت این روزا رو میخورم ولی مهم این که کنارمی و با لبخندت و نگاهات و حرفات شادم میکنی. ...
26 آذر 1390

24 آذر ماه

سلام موش موش مامان امروز بابایی جون رفته سرکار الان یه مدته خیلی سخت در حال کار و تلاشه و امیدوارم که حاصل این همه زحمتی رو که میکشه ببینه ؛ شما هم میدونم که خیلی دلت براش تنگ میشه ولی خوب چاره ایی نیست باید تا جوونیم تلاش کنیم تا در آینده روزهای خوب و موفقی را در پیش داشته باشیم . قرار بود سپیده جون دیشب بیاد خونه ما ولی تصمیمش عوض شد و رفت خونه داداشش و امروز واسه ناهار میاد . غروب با سپیده جون رفتیم بیرون ولی شمارو نبردیم آخه اولا خواب بودی و ثانیا هوا خیلی سرده و من دلم نمیاد تو این سرما شما رو بیرون ببرم حالا یه کم که بزرگتر شدی میبرمت قربون شکل ماهت . بوس امروز یه پیراهن خوشگل واست خریدم تا روز تولدت بپوشی و عکس آ...
26 آذر 1390

23 آذر ماه

عشقم سلام ؛ دیشب مامان تا ساعت 4 بیدار بود تا در کارهای بابایی جون بهش کمک کنه بنده خدا بابایی که تا صبح بیدار بودو کاراش رو انجام میداد امروز صبح تلفنی از بابایی جون شنیدم که انجام کاراشون با موفقیت همراه بودو قراره براشون تلافی کنن امیدوارم که این کار خستگی چند روز رو از تن بابایی جون در بیاره . اما مامانی جونت امروز خیلی خسته و بی حاله نمیدونم عشقم فکر کنم سرما خوردم خیلی نگرانم که اگه مریض بشم به شما منتقل بشه و مریض بشی آخه مامانی طاقت مریضی شما رو نداره . از شیرین کاری های امروزت بگم که چون مامانی حال نداشت خوابیده بود و مثلا میخواست استراحت کنه اما شما مگه میذاشتی ورقهای دفتر نقاشیت رو ریز ریز کردی و بعد بلوز مامانی رو بالا ک...
23 آذر 1390

دیگه کم کم باید بریم .

دیگه کم کم باید ساک رو ببندیم و بریم سر خونه و زندگی خودمون ؛ طبق قرار قبلی با سمیه جون قرار شد که با اونا برگردیم تهران و مثل اینکه جمعه شب رهسپاریم . بعداز ظهر چهار شنبه با مامان بزرگی و خاله راحله رفتیم خونه مامان بزرگم چون حالش یه کم بد بود از اونجا هم رفتیم مغازه دایی حسن و آنا خانم تا تونست همه چیز رو بهم ریخت ولی دایی حسن مگه تونست به این یکی یه دونه مامان حرفی بزنه. دیگه از مغازه دایی خسته شدی گیر دادی به کلوپ بغل مغازه دایی جون و عکسها رو میکنی.   ...
23 آذر 1390

دوشنبه 21 آذر

سلام دخملی خوبی خوشگلم ؛ خیلی دوست دارم بدونم حالا که این مطالب رو میخونی چه سنی هستی و کجایی و چه احساسی داری ؟ ولی دوست دارم هر جا که هستی شاد و موفق باشی و بدونی که تک تک این مطالب رو که مینوشتم فقط به یادت بودم و دوست داشتم که تمام حسم رو واسه تو بزارم ؛ خوشگلم امروز و فردا رو بابایی خونه ست تا به کارهای دفاتر مالی برسه و خدا خدا کرده که شما همراهی کنی ولی صبح که از خواب بیدار شدی رو به من کردی و گفتی بدرام ( که همان پدرام است و شما جدیدا اسم بابایی رو صدا میکنی ) وقتی صدای بابایی رو از اتاق شنیدی دویدی طرفش و این شروع یه قصه تلخ بود که تا ظهر دامن بابایی رو گرفت و نذاشتی به کاراش برسه و الان به زور گریه و تو بغلش خوابیدی و باعث ش...
21 آذر 1390

مهمونی خونه خاله و روزهای آخر

ناهار خونه خاله راحله بودیم و کلی مهمون داشت داریوش و سپیده جون و سمیه و شوهرش ، مامان و بابا بزرگی و دایی حسن و من و شما وای چقدر زیاد بودیم ولی خیلی خوب بود و خوش گذشت . قرار شد جمعه ساعت 2:30 شب به سمت خونه حر کت کنیم و با سپیده جون اینا میریم . روزای خوبی بود که زود گذشت هر چند دلمون واسه خونه خیلی تنگ شده بود . ...
21 آذر 1390